Wednesday, March 21, 2007

امان از بي پولی

تازه داشت چشمام گرم خواب مي شد ، كه جيغ و وق بچه تو بغل كنار دستيم ، چورتم رو پاره كرد . نگاهي از روي دلخوري بهش كردم ، يه پسر بچه چهار پنج ساله اي بود ، انگاري كه از گرماي اتوبوس به تنگ اومده بود . مادرش كه زني ميان سالي بود مرتب اون رو تكون مي داد و سعي مي كرد آرومش كنه . نگاهي به من كرد و لبخندي زد ، من هم لبخندي بهش زدم زن سري تكون داد و گفت : مي بخشي ، بيدارت كرد . يكسره نق مي زنه نمي دونم چه مرگشه گفتم : فكر كنم از گرماست سري تكون داد و گفت : نمي دونم ، شايد . ببينم سر كار بودي ؟ لبخندي زدم و گفتم : آره تو يه توليدي لباس كار مي كنم ، از صبح زود تا همين الان مرتب پشت چرخ نشسته بودم . خيلي خسته مي شم . فقط نيم ساعتي مي تونم ساعت يك واسه نهار خوردن دست از كار بكشم بعدش باز بايد بشينم پشت چرخ تا ساعت هفت بعد ازظهر . تا مي رسم خونه مي شه هشت سري تكون داد و گفت : طفلك ، خيلي خسته كننده است ، ببينم خوب حقوق مي دن ؟ سري تكون دادم و گفتم : به تعداد كاري كه تحويل بديم بستگي داره ولي روي هم رفته زياد خوب نيست ، ميان گين ماهي سي و پنج زور بزنه چهل تا كاسبم زن سري تكون داد و گفت : واي ، اين كه خيلي كمه دختر لبخندي زدم و گفتم : واسه پيدا كردن همين كارم كلي سگ دو زدم ، كار كجا بوده اخمي كرد و گفت : من واسه يه خانواده كار ميكنم ، بچه داري و نظافت و اين حرفها ، از صبح كه مي رم تا ساعت سه بعد از ظهر ، يه زن و شوهرن كه يه دونه بچه هم دارند ، هر دو مي رن سركار و تا ساعت دو بعد از ظهر سركارند و بعد هم برمي گردن خونه ، براشون نهار كه مي كشم و بعد از نهار خوردن ظرفها رو مي شورم و مي رم خونه ، تا فردا صبح ، پنجاه تومن هم مي گيرم به اضافه بعضي لباسهاي خانم كه قديمي تر مي شه و بهم مي دن ، از كارم راضي هستم ولي پسر بزرگم مدتيه كه اذيتم مي كنه و مي گه نمي خواد من برم خونه مردم كار كنم فردا مجبورم عذر خواهي كنم از خانم و تصفيه حساب كنم گفتم : واقعا ديگه نمي خواي بري سركار سري تكون داد و گفت : نه ديگه نمي تونم ، مي خواي تو رو به خانم معرفي كنم به جاي من بري اونجا ، خونه داري بلدي ؟ لبخندي زدم و گفتم : آره ، تا قبل از پيدا كردن كار ، بيشتر وقت ها تو خونه كمك مادرم هستم . كارهاي خونه رو بلدم نگاهي به من كرد و گفت : دلت مي خواد ببرمت اونجا ، بيا با خانم صحبت كن ، ضرر كه نداره سري تكون دادم و گفتم : زن و شوهر خوبي هستند ؟ لبخندي زد و گفت : آره بنده هاي خدا ، من بدي ازشون نديدم ، فردا يه سر بيا تا باهم بريم پيش شون ، اتوبوس ميدان ونك رو سوار مي شم از اونجا راحت مي ره نزديك خونه شون ، ايستگاه آتش نشاني بايد پياده شيم تو ساعت هفت جلو ايستگاه باش . من همون حدود ها مي يام ازش تشكر كردم و گفتم :‌ تا ببينم چطور مي شه ، شايد اومدم وقتي كه ايستگاه بعدي خواست پياده شه با خنده گفت : حتما بيا ، اين كار از كار خودت خيلي بهتره ، هم زحمتش كمتره و هم پولش بيشتر بعد كه پياده شد ، رفتم تو فكر خوب بد پيشنهادي نبود . فقط نمي دونستم مي تونم مادرم رو راضي كنم كه بزاره برم خونه مردم كار كنم يا نه وقتي رفتم خونه موضوع رو به مادرم در ميان گذاشتم ، بعد از ، از دست دادن پدرم چرخوندن چرخ زندگي به عهده من و مادرم افتاده بود ، مادرم قبلا خونه مردم كار مي كرد ولي كم كم پا درد و كمر درد زياد باعث شد خونه نشين بشه و من مجبور شدم از سال سوم دبيرستان ديگه درس رو رها كنم ، تو اين چند ماهه كه مدرسه نمي رفتم و مجبور بودم كار كنم هر موقع چشمم به كتاب درسي هام مي افتاد بغضم مي گرفت . ولي خوب كارش نمي شد كرد . سه تا خواهر و برادر كوچك و مادرم به كار من محتاج بودن ، مادرم بعد از كمي مخالفت ، به اصرار من اجازه داد ، برم و سر و گوشي آب بدم ببينم كار تو خونه اون زن و شوهر چطوريه صبح طبق قرار در وعده گاه حاضر شدم و كمي بعد هم اون زن ديروزي اومد و با هم سوار اتوبوس شديم خونه مجلل و بزرگي بود وقتي كه با خانم خونه روبرو شديم داشت حاضر مي شد تا با شوهرش برن سركار ، اون زن وقتي كه منو به عنوان جانشين خودش به خانم خونه معرفي كرد و از اون خواهش كرد كار شو به من بدن اون نگاهي به من كرد و گفت : تا حالا تو خونه كار كردي ؟ گفتم :‌ بله خانم سري تكون داد و گفت : امروز رو با شوكت كار كن تا ظهر بيام با هم صحبت كنيم ، شوكت هم راه و كار اينجا رو بهت ياد مي ده بعد به ساعتش نگاهي انداخت و سرش رو گرفت طرف راه پله هاي طبقه دوم و داد زد : خسرو بدو دير شد چند لحظه بعد مرد جواني كه آقاي خونه بود با شتاب از پله ها اومد پايين و با سر جواب سلام شوكت رو داد و بعد يه نگاهي به سر تا پاي من كرد و گفت : تو مي خواي جاي شوكت اينجا كار كني ؟ گفتم : اگه خانم موافقت كنند ، بله لبخندي زد و گفت : اگه كارت خوب باشه ، چرا كه نه وقتي با خانمش رفتند شوكت همه كارهايي كه بايد انجام مي دادم رو بهم ياد آور شد و بچه كوچك خونه كه دو سه ساله بود رو نشونم داد . و همين طور نحوه آماده كردن شير و غذاي مخصوصش رو بهم آموزش داد ظهر كه خانم و آقا برگشتند مفصل با من صحبت كردند و قرار شد من اونجا بمونم خانم تو يه بيمارستان پرستار بود و آقا هم تو اداره پست كار مي كرد يك هفته اي كه گذشت حسابي به كارم وارد شده بودم و تمام سعي خودم رو مي كردم كه آقا و خانم خونه هم از كارم راضي باشند و از نگاه و تحسين هايي كه بهم مي كردند متوجه شدم از كار من بدشون نمي ياد كم كم به محيط خونه هم خو گرفتم تو فاميل هاي اونها كه به خونه براي شب نشيني مي يومدن برادر خانم كه اسمش كامبيز بود گه گاه يه نگاه سنگيني داشت ، و من ازش مي ترسيدم و برخلاف انتظارم از خانواده محترم اونها . اون خيلي لات و بي سرپا بود يه موقع كه به هواي آب خوردن اومد تو آشپزخونه ، عمدا خودشو بهم مي ماليد ، من خيلي خجالت كشيدم ولي از ترس بد جلوه كردنم به خانم هيچي نگفتم ، با آنكه محترمانه ازش خواستم بهم نزديك نشه و دست بهم نزنه ولي به گوشش نمي رفت كامبيز يه پسر حدودا بيست ساله بود و گاهي كه با پدر و مادرش ميومدن شب نشيني ، از هر فرصتي استفاده مي كرد كه بهم نزديك بشه با خودم تصميم گرفتم كه فردا بعد از مراجعت خانم با اون در مورد كامبيز صحبت كنم فرداش ساعت نه و نيم صبح موقعي كه داشتم غذاي سونيا كوچولو رو آماده مي كردم ، زنگ زدن . از اف اف كه فهميدم كامبيزه مي خواستم در رو باز نكنم و گفتم كه كسي خونه نيست ، اون گفت مي خواد بره مسافرت و مي خواد سونيا رو ببينه و بعد بره ، چون بارها ديده بودم كه به سونيا خيلي ور مي رفت و اون رو دوست داشت به حرفاش شك نكردم در رو باز كردم ، وقتي كه اومد همون طور كه غذاي سونيا رو بهش مي دادم كمي با سونيا بازي كرد و در حين بازي با اون مرتب به من نگاه مي كرد ، بلند شدم و گفتم : ‌وقتي كه شما رفتيد بقيه غذا شو بهش مي دم بعد براي خلاصي از نگاه هاي هيزش رفتم تو آشپزخونه چند لحظه بعد اون هم در حالي كه مي خنديد اومد پيش من و مشغول نگاه كردن به من ، كه داشتم ظرف هاي صبحانه رو مي شستم ، كرد وقتي كه آمد پشتم ايستاد با تماس دستش روي باسنم به تندي برگشتم كه بهش سيلي بزنم كه دستم رو گرفت و گفت : مهري جون ، من كه كارت ندارم ، من دارم مي رم مشهد واسه دانشگاه نمي خواي با من خدا حافظي كني ؟ سعي كردم دستم رو بكشم بيرون و در همون حال گفتم : برو كنار آقا كامبيز به خدا به خانم مي گم كه منو اذيت كردي لبخندي زد و گفت : اگه بگي من مي گم تو بهم چشمك مي زدي و منو فريب دادي ، اون وقت مي اندازنت بيرون . خر نشو سپس لباشو چسبوند به صورتم ، من با دست ديگم يه سيلي محكم به گوشش زدم و داد زدم : برو گمشو كثافت به تندي يه چاقو از تو ظرف ها برداشت و گرفت به گلوم و فرياد زد : داد نزن كثافت خودتي ، به خدا قسم كه اگه نق و نوق كني مي كشمت با گريه گفتم :‌ تو رو خدا كامبيز خان ، ولم كن من هم ديگه به خانم چيزي نمي گم لبخندي زد و گفت : معلومه كه نمي گي ، چون هم كارت رو از دست مي دي و هم اونها كه حرف تو رو باور نمي كنند مي تونم بگم كه تو منو فريب داده بودي و اصلا زن فاسدي هستي سپس دستشو زير مانتوم كشيد و برد لاي پام ، ودر حالي كه آهسته جلو مو مي ماليد لباشو به لبام گذاشت . با مقاومت من چاقو رو كه تو دست ديگش بود به گلوم فشار داد . وحشت كرده بودم اون منو به شدت ترسونده بود و مي ترسيدم كه هر لحظه گلومو ببره ، در حالي كه از ترس ونگراني گريه مي كردم و مي لرزيدم ، اون به ماليدن جلوم ادامه داد و مرتب لب و صورتم رو مي بوسيد . با شنيدن گريه سونيا با گريه گفتم : ‌تو رو خدا بزار برم بچه داره گريه مي كنه به تندي منو چرخوند و داد زد : يه دقيقه خفه شو ، من الان كارم تموم مي شه وقتي كه ديدم داره مانتو مو بالا مي زنه ، كمي مقاومت كردم و اون با فشار تندي كه با چاقو به گلوم وارد كرد منو آروم كرد . وقتي كه شورتم رو كشيد پايين ، آهي كشيدم و وبا گريه گفتم : ‌تو رو خدا ، كامبيز خان بهم رحم كن من دخترم با خنده گفت :‌اگه اروم بگيري به كوس خوشگلت كار ندارم و فقط مي كونم تو كونت ، اون هم كه خطر نداره با حركاتي كه انجام مي داد حس كردم داره شلوار شو پايين مي كشه و من همچنان با گريه ، مجبور بودم مقاومت نكنم ، وقتي صداي تف كردن و به دنبال آن دست خيسش رو روي كونم كشيده شد به شدت نگراني ام اضافه شد . وقتي كه سر كير شو به سوراخ كونم كشيد ، بي اختيار گريه ام زياد تر شد . در حالي كه از شدت هوس حركاتش با تندي و هيجان زياد آميخته شده بود ، سعي مي كرد كير شو با فشار تو كونم فرو كنه وقتي كه موفق شد سر كيرشو فرو كنه از درد دادي زدم ، خودم رو جلو كشيدم به تندي دو دستش رو به شكمم حلقه زد و در حالي كه به چاقوي دستش خيره شده بودم و مي ترسيدم تو هيجان و حركات عجولانه اش به شكمم فرو بره ، از درد داد مي زدم ، انگار كه با فرياد هاي من بيشتر تحريك مي شد چون يكسره فشار كير شو بيشتر مي كرد ، كمي بعد گويا از سرو صدا و جيغ هاي ناشي از درد وحشتناكي كه داشتم ، ترس برش داشت چون يه دستش رو به دهانم گرفت و با فشار تندي كه به كيرش داد به كابينت آشپزخونه كوبيده شدم ، با دستام از شدت درد لبه هاي كابينت رو فشار مي دادم ، حس مي كردم حتما كونم پارگي پيدا كرده بود چون به شدت احساس سوزش داشتم ، بعد از كمي تلمبه زدن حس كردم آبش تو كونم ريخت و به دنبال آن خودش رو روي كمرم انداخت و ناله اي كرد چند لحظه بعد منو رها كرد و كيرش رو كشيد بيرون و در حالي كه روي صندلي مي نشست ، لبخندي زد و گفت : تموم شد ديدي چقدر راحت بود اين كه ديگه داد و فرياد نداره به تندي شورتم رو بالا كشيدم و مانتو مو مرتب كردم . نگاهي بهش كردم بدون اينكه شورتو شلوارش رو بكشه بالا با وضع زننده اي كيرش رو تو دستش گرفته بود و بهم لبخند مي زد به تندي از آشپزخونه رفتم بيرون و رفتم پيش سونيا و اون رو در حالي كه خودم هم گريه مي كردم ، آرومش كردم كامبيز اومد كنارم نشست و سپس مقداري پول گذاشت كنارم و با خنده گفت : تو رو خدا مهري جون بين خودمون بمونه ، من دلم نمي خواد كار تو از دست بدي بعد صورتم رو بوسيد و رفت ، پولها رو برداشتم ، ده هزار تومن بود ، آهي كشيدم و پول ها رو تو جيبم گذاشتم ، واقعا نمي خواستم اون كار رو از دست بدم . ترجيح دادم حالا كه اون گور شو گم كرده بود و مي رفت مشهد ديگه مي تونم بدون مشكل كارم رو دنبال كنم ولي راحتي من دوام نيافت ، و چند روز بعد خسرو خان حدود ساعت ده صبح اومد خونه ، به عنوان سردرد و مريضي مرخصي گرفته بود وقتي كه چسبيد بهم و شروع كرد به تو گوشم وعده وعيد از اضافه حقوق و اين جور حرفها ، و وقتي كه ديد من همچنان برخوردم تنده از تهديد و زور استفاده كرد و منو كشيد تو اتاق خواب ، قول داد كه به دختر بودن من آسيبي نمي رسونه ، سپس در اتاق خواب رو قفل كرد و كليد رو برداشت و گذاشت تو جيبش ، و سپس مشغول در آوردن لباس هام كرد . موقعي كه منو خوابوند روي تخت ، در حالي كه لباس هاشو در مي آورد لبخندي بهم زد و گفت : كامبيز مي گه كون سالاري داري ، و بهش حسابي حال دادي از اين به بعد گه گاه بايد بهم حال بدي ، و من هم حقوقت رو زياد مي كنم و قول مي دم به دختري تو هرگز آسيبي نرسونم چيزي نداشتم كه بگم ، فقط اشك مي ريختم ، آمد روي تخت و حريصانه مشغول بوسيدن سينه ها و بدنم شد ، وقتي سرشو كشيد پايين و كسم رو به دهن گرفت ، كمي بعد از زبون زدنش من هم از حال رفتم ، لذت و ترس يه حال عجيبي رو در من ايجاد كرده بود . بعد از كمي خوردن كسم سرش رو بلند كرد و به چشاي اشك آلود و خمارم نگاهي انداخت و خودش رو كشيد روي من ، وقتي كه لباشو از لبام بلند كرد با خنده پرسيد : واقعا جلوت تعطيله يا واسه ما فيلم بازي مي كني كه قيمت رو ببري بالا ، من حرفي ندارم . اجرتش محفوظه بدم بره تو ؟ به تندي گفتم : نه ، آقا تو رو خدا باور كنيد من دخترم داشت كير شو روي كسم مي كشيد ، دستم رو جلوي كسم گرفتم كه تو حركاتش يهويي هوس نكنه كير شو فرو كنه تو ، لبخندي زدو گفت : نترس مهري جون ، تا تو نخواي نمي كنم تو جلوت سپس كير شو با خودش كشيد بالا و بين سينه هام گرفت و كمي اون رو روي سينه هام كشيد بعد با تعجب ديدم كير شو به لبام مي ماله ، خيلي بدم اومد وقتي كه گفت دهنت رو باز كن يه خورده بكنم تو ، ديگه نتونستم خونسرد باشم ، داد زدم : نه ، من بدم مي ياد با خنده منو چرخي داد و كونم رو با دستاش بالا كشيد ، تفي به دستش انداخت و همون طور كه به چهره من نگاه مي كرد ، گفت : كون تميزي داري ، قدر شو بدون ، خيلي رو فرم و ميزونه . اصلا حرف هاش به دلم ننشست بايد بعد از اومدن آبش ، ديد نظرش چيه ؟ مردها همه يه جورند تعريف و تمجيد اونها تا وقتيه كه هنوز به هدفشون نرسيدن ، بعد ديگه خودشون هم بياد نمي يارند چي گفتند ، وقتي كه بعد از كلي تحمل درد و جيغ و داد ، آبش رو تو كونم ريخت هر دو بي حال و خسته افتاديم روي تخت . به تندي شورتم رو كشيدم بالا ، رفت و در اتاق رو برام باز كرد موقعي كه لباس هام زير بغلم مي رفتم بيرون ، مقداري پول تو شورتم گذاشت و با خنده ضربه اي به باسنم زد . رفتم تو دستشويي و همون طور كه نشسته بودم ، پول ها رو شمردم ، درآمد بدي نبود . حالا ديگه خيلي بدم نمي يومد ، چيزي كه تحملش واسم سخت بود بي پولي بود ، امان از بي پولي

دختر عمه مرضيه نازم

تازه از دبيرستان رسيده بودم خونه . بقول معروف روده بزرگم داشت دهن روده كوچكه رو سرويس مي كرد . اول يه سرك كشيدم تو آشپزخونه و نگاهي به قابلمه غذام كردم . مامانم واسه من جدا گونه غذا مي پخت . بچه آخر بوديم و نازم خريدار داشت ديگه . البته علت اصليش بد دليم بود . مامانم از اتاق اومد بيرون و تا چشمش به من افتاد گفت :‌ اول بيا برو لباسات رو عوض كن ، نترس غذات در نمي ره در اين موقع زنگ در خونه به صدا در اومد . من رفتم تو اتاق تا لباس عوض كنم و مامانم هم گوشي اف اف رو برداشت ببينه كيه مشغول تعويض لباس بودم كه صداي عمه و دختر عمه ام رو شنيدم كه داشتن با مامانم حال و احوال مي كردن . صداي دختر عمه يه تكون به كيرم داد . آخه كير من هم ياد گرفته بود كه اين صدا يعني شق كردن رفتم تو اتاق دختر عمه مرضي با بدجنسي رفته بود سر وقت غذام و داشت بهش ناخونك مي زد . بدون سلام و اين حرفها يك راست رفتم طرفش و اون هم كه فهميد خودشو خم كرد رو غذام و با قاشق مشغول خوردن شد . قابلمه غذامو با مكافات از چنگش در آوردم و داشتم مي يومدم تو اتاق تازه يادم افتاد كه يه سلام هم بد نيست آدم به بزرگترش بكنه . بلافاصله با عمه جون كه داشت از كار من مي خنديد حال و احوال پرسي كردم و گفتم : عمه عجب دختر لوس و ننري داري . صد بار بهش گفتم بدبخت شكمو هي نرو سر وقت غذاي من! بهم بگو خودم يه ذره بهت مي دم ولي گوشش بدهكار اين حرفها نيست . تو رو خدا عمه جون يه ذره بهش غذا بدين تا وقتي جايي مي ره آبرو ريزي در نياره دختر عمه خوشگلم كه اين حرفها به همه جاش فشار آورده بود دادي زد و ظرف ماستي كه روي ميز آشپزخونه بود برداشت و افتاد دنبالم با اين كه سعي مي كردم از دستش در برم ولي اون به تندي مقداري از ظرف ماست رو چپه كرد رو صورتم و يه مقدار هم پاشيده شد رو پيرهنم بعد رفت سر غذام و قاشقم رو برداشت و مشغول خوردن اون استامبلي هاي خوشمزه شد . و ظرف ماست رو هم گذاشت كنار دستش . يه خورده بهش نزديك شدم كه ظرف ماست رو برداشت . من بلافاصله نشستم چسب عمه جون و با دلخوري گفتم : بخدا عمه محض خاطر شما بهش چيزي نمي گم وگرنه به تندي ظرف ماست رو برداشت و آمد بالاي سرم من خودم رو كشيدم تو بغل عمه ام . مرضي جلو آمد و با دست ديگش گوشم رو گرفت و در حالي كه با دست ديگش ظرف ماست رو ، روم گرفته بود . گفت : بگو ديگه و گر نه چي ؟ بدبخت ترسو لبخندي بهش زدم و گفتم : وگرنه بهت مي گفتم بفرما بخور نوش جان لگدي به پهلوم زد و با خنده گفت :‌ بي تربيت لات رو كردم به عمه ام و گفتم :‌ ببين عمه همش گير منه ، مگه من حرف بدي زدم كه بهم مي گه بي تربيت لات عمه ام كه دوزاريش كج و كوله بود . عين مامانم رو كرد به مرضي و با خنده گفت : مرضي اينقدر احمد رو اذيتش نكن ، شما دو تا چرا تا همديگر رو مي بينيد مثل سگ و گربه به هم مي پريد مرضي داد زد : بس كه اين احمد كرم داره ، ديگه گفتم : ‌من كرم دارم يا تو كه اگه هفت من هم خورده باشي ، باز تا مي ياي اينجا ميري سر وقت غذاي من تا حرص منو در بياري ؟ لبخندي زد و گفت : حالا بيا يه خورده بخور آب دهنتم پاك كن داره سيل مي ياد لبخندي زدم و گفتم : آب من راه افتاده يا تو كه داري اون غذاي خوشمزه من رو مي خوري بلند شدم و گفتم : ‌من مي رم يه دوش بگيرم مرضي خنديد و گفت : به اين زودي خراب كردي ، بيا يه خورده بخور لبخندي زدم و گفتم : دلم بر نمي داره داد زد : بيا نون و ماست بخور گفتم : دستت به ماست ها هم خورده نه نمي خوام اخمي كرد و گفت :‌ بيا منو بخور با خنده گفتم : مگه من آشغال خورم بلند شد و آمد طرفم . من خودم رو كشيدم تو بغل عمه ام و عمه ام در حالي كه از خنده داشت ريسه مي رفت به مرضي گفت : ولش كن . شوخي كرد مرضي نشست رو بازوم و موهامو گرفت و كشيد و بعد پشت يقه مو باز كرد و تا اومدم يه غلطي بكنم يخي ماست ها رو تو پشتم مي رفت پايين حس كردم در حالي كه مثل مامان و عمه ام قهقه خنده اش بلند بود از روم بلند شد و رفت نشست رو صندلي و يه لگد به پام زد و گفت : بلند شو پر رو رفتي تو بغل مامانم كه چي من با دلخوري در حالي كه دولا دولا راه مي رفتم . گفتم : باشه حالا بخند يه حالي ازت بگيرم كه مرغهاي آسمون به حالت گريه كنند يه شيشكي با زبونش برام در آورد و با خنده گفت : ‌بپا شصت پات نره تو چشات من رو كردم به مامانم و گفتم : مامان برام لباس بيار ، بده من برم مرضي با خنده گفت : نمي خواي مامانت بياد بشورتت ، بچه ننه ؟ عمه ام رو كرد به مامانم و گفت : بلند شو ديگه اگه مي خواي بياي روضه زود باش . داره دير مي شه ها مادرم بلند شد و به مرضي كه داشت با قاشق غذا مو زير رو مي كرد با خنده گفت : تو كه سيري چرا احمد رو از غذا خودن انداختي مرضي خنديد و گفت : خوشم مي ياد اذيتش كنم زن دايي ، خيلي حال مي ده مادرم گفت : چطور شده تو هم روضه برو شدي ؟ مرضي خنديد و گفت : من صد سال ، من اصلا تو روضه ها خنده ام مي گيره . براي همين مامانم منو نمي بره روضه من با مامانم اومدم كه برم لباسم رو از خياطي بگيرم . تا شما بريد و برگرديد . من هم مي رم دنبال لباسم مادرم لباس برام آورد و من رفتم حمام . چند دقيقه اي گذشت كه چند ضربه به در حموم خورد . مي دونستم خودشه با خنده در رو باز كردم با خنده خودشو كشيد تو حمام و گفت : رفتن روضه من خودم رو كشيدم زير دوش و گفتم : لخت شو بيا زير دوش همون طور كه نگام مي كرد گفت : گمشو ، خاك بر سر پر رو ، اگه بيان ببينن مو هام خيسه نمي گن لابد يه خبري بوده لبخندي زدم و گفتم : مگه يه خبري باشه بده يه سطل آب كردم و رفتم طرفش . خودشو كشيد عقب و در حالي كه دستاشو گرفته بود جلوش داد زد :‌ به قرآن اگه بريزي روم داد چنان جيغي مي كشم كه دايي جون از تو مغازه بپره بياد اينجا با خنده گفتم :‌ اگه يه موقع چسبيد بهت ، چي خاكي به سرت مي ريزي ؟ لبخندي زد و گفت : ‌آخه احمق جون ، دايي كه محرمه لبخندي زدم و گفتم : يعني نمي تونه بكنه تو اخمي كرد و گفت :‌ خيلي بي تربيتي ، برو بجاي درس خوندن كه آخرشم همش تجديدي مي ياري يه خورده تربيت ياد بگير رفتم طرفش و رو سري شو در آوردم و دستام رو گرفتم دور كمرش منو هول داد عقب و گفت :‌خاك بر سرت نچسب بهم خيس شدم سريع زير دوش خودم رو شستم و لباسم رو پوشيدم و دست شو گرفتم و با هم رفتيم تو خلوت كده مون . زيرزمين خونه طوري بود كه مي شد از تو پنجره رو به حياطش هر جك و جونوري كه پاش به خونه و حياط مي رسيد ، ديد واسه همين جاي دبشي بود واسه حال كردن . مرضي كه به خيال مامانش جفت من بود و آخرش بايد با هم ازدواج مي كرديم . خيلي حشري بود وقتي مي يومد خونه ما در هر فرصتي كه پيش مي يومد . مي چسبيد به من و يه بمال بمالي مي كرديم . دستم رو بردم و دگمه هاي پيرهنش رو باز كردم . تنش خيلي گرم بود وقتي سينه هاشو لمس كردم آه دخترو نه اي كشيد كه كيرم يه باره يه متر پريد هوا . لبامو گذاشتم رو سينه هاي كوچكش و مشغول مكيدن و بوسيدنشون شدم . نگاهي از پنجره بيرون كرد و با دلهره گفت : يه موقع كسي نياد . چرخوندمش طرف خودم و دوباره لبامو رو سينه و زير گردنش چرخوندم و آهسته گفتم : نه . حالا ول نزن بزار حالمو بكنم خواستم پيرهنشو در بيارم كه داد زد :‌ولش كن اينو ، اگه كسي سر برسه تا بخوام لباسم رو بپوشم كه دير مي شه خوله . مگه همينطوري نمي توني سينه هامو ببوسي ؟ باخنده گفتم :‌ آخه اين لباست خيلي مزاحمه دستامو گذاشتم رو كونش . و آهي كشيدم ، چقدر اين كون كردني بود ناز و سفيد و تپل . تا حالا قسمت نشده بود كيرم رو بكنم توش . ولي اگه خدا بخواد همت كرده بودم اگه شد اين دفعه كار شو بسازم دامنش رو كشيد بالا و با دستاش اون رو بالا نگه داشت . من جلو كسش زانو زدم و شورتش رو گرفتم و خواستم بكشم پايين كه داد زد : احمد چكار مي خواي بكني ، دست نزن جيزه لبخندي زدم و گفتم :‌ فقط مي خوام نگاش كنم خنديد و گفت : ‌بي خود ، بمال لاي رون هام كير چند طبقه دراز شده مو گذاشتم بين رون پاش و شروع كردم به ماليدن و بالا پايين كردن كيرم . دستشو از رو شرتش گذاشت رو كسش و مشغول تكون دادن كسش شد نگيد خاك بر سرت احمد ،كس شو مي خوردي و زبون مي زدي اون موقع ها علم هنوز پيشرفت نكرده بود و كس ليسي و زبون زدن تو كس باب نبود!از اين كه كيرم لاي رون هاي سفيدش ول مي خورد داشتم از لذت مي مردم و چشام داشت واسه خودش مي چرخيد . رون پاهاشو به كيرم فشار ميداد و همون طور كه دستشو رو كسش مي چرخوند . شروع به ناله كردن كرد . با ناله هاش كيرم يه طبقه ديگه اومد بالاتر كمي كه ماليدن كيرم رو بين رون هاش ادامه دادم كمي خودش رو پايين كشيد و شورتشو هم داد پايين . و بعد آهسته كيرم رو با نوك انگشتاش گرفت انگار يه چيز كثيف رو مي خواست دست بزنه بي شعور و بعد كيرم رو روي كسش گذاشت و با بي حالي هوس آلودي گفت : بمال روش من كيرم رو رو چاك كسش بالا پايين كردم و بغل كيرم تو چاك كسش جا خوش كرده بود يه خورده كه ادامه دادم هر دومون عرقمون در اومد . ولي اون بجز عرق كردن يه خورده هم آبش از كسش زد بيرون چون بغل كيرم خيس شده بود چند تكون بخودش داد و بعد دستاشو دور باسنم گرفت و محكم فشارم دادبه خودش و بي حركت موند . وقتي كه آبش خيلي مي يومد اينطوري مي شد كمي تو همون حال موند و بعد سريع شورتش رو كشيد بالا و دامنشو انداخت پايين و مشغول مرتب كردن خودش شد . گفتم : من چي ؟ من هنوز آبم نيومده خنديد و گفت : به من چه ، مي خواست بياد . بيا بريم ولش كن الان زن دايي و مامانم مي يان ها دستشو گرفتم و اون رو چرخوندم درسشو از بر بود دستشو گرفت به طاقچه زير پنجره و كمي كونش رو داد عقب . هميشه آخر كار كيرم رو مي گذاشتم وسط چاك كونش و آنقدر رو كونش مي كشيدم تا آبم مي زد بيرون ، دامشو خودش جمع كرد بالا و در حالي كه يه دستش رو به طاقچه گرفته بود با دست ديگش دامنشو چسبيد كه پايين نياد . شورتشو كشيدم پايين و كيرم كه ديگه دو سه طبقه ديگه ساخت و ساز كرده بود و قد كشيده بود گذاشتم وسط چاك كونش . اهسته كمي پله هاي كون شو با دستام كنار زدم . واي چه سوراخ كون ملوسي داشت باور كنيد تو اون دايره سفيد كونش اون سوراخ كوچولو مثل وسط سيبل هدف گيري تير اندازي خودنمايي مي كرد و مرد مي خواست بزنه وسط خال . آهسته تفي كف دستم انداختم و به نوك كيرم ماليدم و با دست سر كيرم رو گذاشتم رو سوراخ كونش و يه فشار دادم تو . مثل برق گرفته ها چرخيد و گفت : چكار داري مي كني ؟ خل و چل با خنده گفتم : داشتم مي كردم تو اخمي كرد و گفت : غلط مي كني مگه من چنين اجازه اي دادم يه ذره روم زياد شد يه تف ديگه به دستم انداختم و به سر كيرم ماليدم و دوباره فشار دادم تو سوراخ كونش . تا كلاه كيرم رفت تو . دستشو از طاقچه برداشت و گذاشت رو رون پام و زور زد منو عقب بده و در همون حال با عصبانيت گفت : آهاي . دردم گرفت ، مثل هميشه بمال روش ديگه چكار به تو كردن داري ؟ اخمي كردم و سفت دستامو گرفتم رو شكمش و نزاشتم كيرمو با عقب دادنم بده بيرون و گفتم : ‌تو رو خدا، مرضي جون الهي من قربون لب و سينه و گردن و كس و كونت بشم . فقط يه خورده بره ، بعد درش مي يارم و يه زور ديگه زدم . نگام به صورتش بود كه ديدم چشاش گشاد شد و دادي زد و با نارحتي داد زد : آخ ، واي .. واي .. بسه .. احمد بسه بكش بيرون ..... واي خدا دردم گرفت .. تو رو خدا بسمه ديگه ولي كو گوش شنوا ، هر چي ناله اش بيشتر مي شد و كيرم بيشتر فرو مي رفت . طبقه بود كه رو هم ساخته مي شد و هرچي سرش مي رفت تو زير سازي مي شد و هي كيرم از پايين رشد مي كرد واي خدا بار اولي بود كه كيرم تو يه سوراخ تنگ و ناز فرو مي رفت . يه زور ديگه زدم . جيغي كشيد و گفت : آخ آخ . كثافت . بكش بيرون .... واي خدا داره مي سوزه ... احمد بكشش بيرون ... ولم كن منو .... آخ ...اوي خدا جون ....واي ..مامان من يه خورده خودم رو نگه داشتم تا ناله هاش كم بشه . نگاهي به كيرم كه حالا ديگه اندازه يه آسمان خراش شده بود كردم . هنوز نصفي از اون آسمون خراش گوشتي بيرون بود . يه زور محكم ديگه دادم و واسه اينكه خودشو نكشه جلو با دستام محكم شكمشو كشيدم طرف خودم جيغي كشيد كه يهو ترس برم داشت نكنه يه جاييش پاره شده باشه . مشتشو مي كوبيد به پامو داد مي زد و ناله مي كرد . من دستامو بردم رو كسش و مشغول ماليدن كسش شدم . يه خورده كه كسش رو ماليدم يه ذره آروم گرفت . دلم رو به دريا زدم و دستم رو تندي گذاشتم رو دهنش و با همه زورم به كيرم فشار اوردم و با دستام هم شكمشو كشيدم طرف خودم داشت دست و پا مي زد و سعي كرد انگشتامو گاز بگيره . من كه ديگه داغ شهوت بودم شروع كردم تلمبه زدن . اولاش كيرم درد مي گرفت و كمي كه گذشت انگار جا باز كرد و تلمبه زدنم راحت تر شد . چند دقيقه كه گذشت يادم افتاد دستم رو دهانشه و از آروم گرفتنش هم ترس برم داشت زود دستم رو برداشتم و گفتم : زنده اي ؟ آهسته ناله كرد : كثافت داره مي سوزه . واي چه خاكي به سرم شد . واي ديگه بسه بكش بيرون اون مسخره رو من هم چنان تلمبه مي زدم و براي اينكه ضد حال نزنه دستمو كردم تو شورتش و كسشو ماليدم . يه خورده كه گذشت لبخندي زد و گفت : داره مزه اش خوب مي شه. تو الان همه شو كردي تو كونم ؟ گفتم : آره . خوشمزه است ؟ دستشو به دستم كه رو كسش بود فشار داد و با ناله گفت : آره داره حال مي ده . حيف اولش خيلي درد داره و گرنه از اين به بعد مي ذاشتم بكني تو پشتم با خنده در حالي كه تند تند تلمبه مي زدم گفتم : دفعه ديگه با كره و يا روغن چربش مي كنم دردش كمتر بشه در اين موقع حس كردم داره آبم مي ياد . گفتم : آبم رو كجا بريزم ؟ لبخندي زد و گفت : آخيش بالاخره اومد ؟ بريز رو پشتم ديگه مثل هميشه گفتم :‌عيبي داره بريزم تو كونت ؟ اخمي كرد و گفت : آره عيب داره ، گفتم ... و يهو داد زد : ريختي تو كه احمق با خنده گفتم :‌ باور كن از دستم در رفت بعد تندي كيرمو كشيدم بيرون . ناله اي كرد و گفت :‌يواش ، دردم گرفت همون طور دولا مونده بود . با خنده گفتم : راست واستا ديگه پر رو . اگه التماس هم بكني ديگه الان نمي كنمت با دست كوبيد رو پام و داد زد : كثافت دردم مي ياد . مي خوام يه خورده دردش كم بشه

الهام عجب چیزی بود

من و دختر عموم از بچگی با هم بزرگ شدیم. به قول معروف همبازی دوران بچگی همدیگه بودیم. از همون دوران یه علاقه ای بین من و اون بود ولی چون بچه بودیم چیزی نمی فهمیدیم تا کم کم بزرگ و بزرگتر شدیم. یادمه موقعی که 18 سالم بود عموم اینا رفتند تهران.دیگه کمتر دختر عمومو میدیدم. بعضی وقتا که میرفتم تهران و میدیدمش دلم می خواست بگیرمش تو بغلم و یه ماچ آبدار ازش بکنم. ولی تا حالا رابطه ما اینطوری نبود. تا اینکه یه روز که من و داداشم و دختر عموم و خواهرش رفته بودیم سینما توی سینما کنار من نشست.من اصلا حواسم به فیلم نبود. دلم میخواست از این فرصت یه جوری استفاده کنم. گرمای بدنشو احساس میکردم که یه دفعه دستمو گرفت. نگاهش که کردم دیدم داره پرده سینما رو نگاه میکنه. دستشو فشار دادم. میدونستم معمولا توی سینما فقط میشه مالوند و بس. ولی برای شروع همینم خوب بود.دستمو به طرف رونش بردم و شروع کردم به مالیدن رونش. بعدش کم کم رفتم سراغ لای پاش.یه کمی از روی شلوار از خجالتش در اومدم. حاج عباس آقا بیدار بیدار شده بود. میگفت چرا معامله یه طرفه است؟ همینطور که داشتم لای پاشو میمالیدم دکمه شلوارشو وا کرد تا دستم توش جا بشه.دستمو برد توی شلوارش. منم شروع کردم به مالیدن. دستم خیس شده بود که دیدم با دستش عباس آقا رو گرفت.نفسم بند اومد. پاهامو روی هم انداختم تا داداشم که بغلم نشسته بود نبینه.زیپمو باز کردم. میترسیدم یه نفر متوجه بشه. تا آخر فیلم اون ارضا شد ولی من نه.میخواستم یه جوری یه سکس با حال و بی دردسر داشته باشم.خلاصه چند روزی گذشت. یه روز که میخواستم برم بلیط قطار بگیرم واسه برگشت یه فکری به سرم زد.به عموم گفتم: شما که خیلی وقته از اون طرفا نیومدین بذارین براتون بلیط بگیرم با هم بریم. عموم مخالفت کرد ولی دختر عموم یه دفعه گفت: بابا من دلم واسه عمو و زن عمو تنگ شده بریم دیگه عموم بازم مخالفت کرد ولی دختر عموهه کوتاه نمی اومد.بالاخره عموم گفت تو با آرمان برو بعد خودت برگرد. من که میخواستم از خوشحالی داد بزنم. سریع رفتم و چهار تا بلیط واسه یه کوپه دربست گرفتم ولی فقط دو تا از بلیطها رو به اونا نشون دادم. موقع رفتن عموم خیلی سفارش کرد که مواظب دخترش باشم. منم بهش قول دادم که بهش خوش بگذره. وقتی وارد قطار شدیم رفتیم توی کوپه. قطار که حرکت کرد الهام(دختر عموم) گفت:دو نفر دیگه نیومدن.منم گفتم :آره جا موندن. وقتی که رئیس قطار واسه چک کردن بلیطها اومد پریدم بیرون کوپه و چهار تا بلیطو بهش دادم تا الهام متوجه نشه.شامو که خوردیم تختها رو آماده کردم واسه خواب. الهام رو تخت پایین خوابید.منم خوابیدم رو تخت کنارش. همش تو این فکر بودم که چه جوری کارو شروع کنم.بالاخره دلو زدم به دریا رفتم کنار تختش و گفتم: الهام من سردمه میتونم کنارت بخوابم.الهام که خودشم بی میل نبود و منتظر یه حرکت از طرف من بود پتو رو زد کنار.پریدم زیر پتو، یه کمی که گذشت دستمو یواش انداختم گردنش. اولش یه کمی ناز کرد ولی بعد چند دقیقه آوردمش تو راه. از کنار لبش تا بغل گوششو لیسیدم.گردنشو خیلی نرم خوردم و با یه دستم سینه هاشو می مالیدم.حالا دیگه داغ داغ شده بود.خیلی آروم پیرهنشو از تنش در آوردم. یه سوتین خوشگل کرم رنگ داشت که نوک سینه هاش ازش زده بود آروم بند سوتینو وا کردم سینه هاش افتاد بیرون. باورم نمیشد. سینه های سفید و خوشدستی داشت که آبم اومد.شروع کردم به خوردن. آه و نالش در اومده بود.توی پنج دقیقه هیچ کدوم از ما لباس تنش نبود.حالا من و الهام سر و ته خوابیده بودیم. اون واسه من ساک میزد، منم سرم لای پاهاش بود.توی یک ربع سه بار آبش اومد. حالا دیگه وقتش بود. خوابوندمش روی تخت و یکی دو تا بالشت گذاشتم زیر شکمش. میخواستم برم سراغ کونش ولی یه دفعه برق گرفتش. گفت چیکار میکنی؟هیکلم خراب میشه. از جلو بکن.از تعجب شاخ در آوردم، آخه الهام اپن نبود.بعدا بهم گفت که توی کلاس ژیمناستیک به خاطر تمرینات پردش پاره شده.من که از خدا خواسته بودم کیرمو گذاشتم درش و هول دادم تو.جیغ کوتاهی زد و آه و ناله هاش شروع شد. فهمیدم اولین بارشه. از من تلم و از اون قربون صدقه من و کیرم رفتن. همه جوره کسشو کردم. سوئدی، گوسفندی، لنگ سر شونه، درختی.آبم که می خواست بیاد دادم بهش ساک بزنه، اونم کرد تو دهنش.بد جوری می مکید. آبم که اومد از حال رفتم ولی تا صبح خیلی وقت بود. در ثانی نمیتونستم از خیر کونش بگذرم.بعد چند دقیقه که حالم جا اومد برش گردوندم، از زیر دستمو بردم و سینه هاشو گرفتم. کرم نداشتم یه تف سر کیرم انداختم و با یه دستم یه کمیشو مالیدم در کونش.یه دفعه کیرمو گذاشتم در کونشو فشار دادم تو. یه جیغ بلند زد. گفتم الان همه میریزن اینجا ولی خدا رو شکر خبری نشد.کونش خیلی تنگ بود، کیرم داشت میشکست ولی یه کمی که عضله هاش شل شد حالش شروع شد.شکمم که به باسنش میخورد لرزش با حالی به کونش میداد. بیچاره درد می کشید ولی چیزی نمیگفت.آخرش که شد تندتر تلم میزدم. از آخر موقع ارگاسم کونشو محکم کشیدم طرف خودم و آبمو ریختم توش. دیگه نا نداشتم. بعد یکی دو ساعت باز اومد سراغم که باز بکنمش.من که دیگه نمیتونستم ولی خودش همه کارا رو کرد. عباس آقا رو بیدار کرد نشست روش حالشو کرد و رفت.چند روزی که خونه ما بود یکی دوبار دیگه فرصت شد که بکنمش.موقع رفتن گفت:خیلی مردی. به قولت وفا کردی. خیلی بهم خوش گذشت.بهترین سفر عمرم بود

پویا و سمیرا و مامانش

توی کوچه ای که ما زندگی میکردیم تهش یه بلوار بود. شبا ساعت 9 که میشد با بچه ها میرفتیم بسکتبال بازی میکردیم. البته این خاطره ای که الان دارم براتون میگم مربوط به یک سال پیشه...هی یادش بخیر... میگفتم ..
البته رشته ورزشی من بسکتبال نبود بلکه جودو بود ولی خوب بازی هم بلد بودم . اوایل وقتی بازیمون تموم میشد با بچه ها میشستیم و کس شر تحویل همدیگه میدادیم...خلاصه یه شب با بچه ها جمع بودیم تصمیم گرفتیم راجب به دختر محلمون صحبت کنیم..نمیدونید چه کسی بود.. همیشه وقتی که باهاش سلام علیک میکردم زکریا می خواست شورتم رو پاره کنه.راستی یادم رفت معرفی کنم زکریا اسم کیرمه.واقعا چیز توپی بود.19 ساله.. بدن مثل جنیفر لوپز و اماده طبخ.. همیشه شلوار زیرای تنگی میپوشید که خط شورتشم معلوم بود...از داستان دور نشیم..
مازیار به من گفت پویا کردن سمیرا همیشه یکی از آرزو های منه... اینو که گفت بچه ها همه ریختن سرش و شروع کردن انگشت کردنش... اونم میگفت بابا ولم کنید شما رو که نمیخوام بکنم! بچه ها هم میگفتن هر کسی میخواد سمیرا رو بکنه ما میکنیمش..خلاصه کس شرا آنقدر بالا رفت که دیگه همه بلند می خندیدن و اسمش رو به زبون میاوردن... اگه دروغ نگم یه منطقه دنبال این دختر بودن .. من گفتم کس خول ها آروم تر صداتونو میشنون.. اما انگار نه انگار .. حرف ما رو به کیر مبارکشون هم نمی آوردن...تو همین گیر و دار خنده و داستان تعریف کردنشون بود که دیدم یه نفر از اتاق سمیرا(آخه پنجره اتاقش دقیقا مشرفه به محل بازی و جایی که ما میشینیم) داره از گوشه پنجره ما رو نگاه میکنه.. یه ذره ترسیدم..گفتم وای حتما فهمیدن..سعی کردم موضوع بحث رو عوض کنم تا دیگه وضع از این بدتر نشه..خلاصه قضیه گذشت و چند روز بعد موقعی که داشتم از کلاس به سمت خونه میومدم دیدم سمیرا خانوم با کون خوشگلش که قشنگ دور میدون آزادی رو میزنه داره جلوی من به سمت خونه میره.. همین طور که جلوتر میرفت من با خودم فکر کردم چیکار کنم که برم باهاش صحبت کنم... از قضا تقدیر به کمکم اومد و شونش به شونه یه یارو خورد چند تا کتابی که تو دستش بود ریخت زمین.. یارو معذرت خواهی کرد و سریع رفت و حس کس لیسی منم گل کرد و سریع رفتم تو جمع کردن کتاب ها بهش کمک کنم کتاب اول رو که بهش دادم گفت ممنون آقا..بعد مثل کسایی که یه دفعه شک زده میشن گفت پویا جان تویی...منم گفتم آره شما خوبی..خلاصه بعد از احوال پرسی هر دومون با هم هم مسیر شدیم...نمیدونم چی شد که یه دفعه سمیرا به من گفت پویا من نمیدونم چرا با اون جمعی که بازی میکنی حال نمیکنم.. منو میگی تعجب کردم..گفتم چرا؟گفت یه جورایی میدونم که بعضی موقع ها در مورد من حرف میزنن.. بعدش یه جوری تو چشمام نگاه کرد که انگار میدونست من قاطی اونام! منم که دیگه دیدم کار داره به جاهای باریک میکشه برگشتم گفتم آخه میدونی اونا میدونن که من از شما خوشم میاد و همیشه منو مسخره میکنن... این رو که گفتم خندش گرفت و گفت چرا از من خوشت میاد!تو دلم گفتم اگه کس و کون خودتو تو آینه دیده بودی این حرف رو نمیزدی.. لامسب من از تو خوشم نمیاد زکریا تو رو خیلی دوست داره. تنها کاری که کردم تو چشماش نگاه کردم و اونم یدفعه دستمو گرفت... موقعی که رسیدم خونه تا صبح خوابم نمیبرد. چند روزی گذشت و دیدم سمیرا داره از جایی بر میگرده که بره خونه... تو محل بودم که یدفعه منو دید و اومد احوالپرسی کنه که تا رسید به من گوشیش زنگ خورد..
سلام مامان تویی؟ کی میایی
-ااا خوب باشه پس تا 2 ساعت دیگه میایی دیگه...باشه باشه .. خداحافظ
بی هوا برگشت گفت مامانم بود گفت دو ساعتی دیر تر میاد خونه.. من دیگه واقعا جا خوردم... یه دفعه گفتم نمی خوای منو دعوت کنی خونه... خندید و گفت خیلی پررویی ولی باشه بیا... وای از خوشحالی داشتم بال و پر در می آوردم.. گفتم آخه نمیشه که اگه با هم بریم ضایع میشیم تو بورو من 10 دقیقه دیگه میام فقط در مر ها رو باز بزار..گفت باشه پس منتظرما.. .اولین قطرات منی رو تو شورتم حس میکردم.. گفتم پویا کون کش اگه اینجوری داری خودتو خیس میکنی اگه ازش لب بگیری که آبت مبپاشه رو در و دیوار.. از شانس ما محل خبری نبود واسه همین سریع رفتم طرف درو رفتم تو..وایی ی ی ی چی پوشیده بود.یه دامن تا بالای زانوش با یه تاپ صورتی تا نافش...من رو که دید خندش گرفته بود مثل اینکه شهوت رو تو چشمام دیده بود...گفت چیزی میخوری گفتم نه!گفت پس بشین... خلاصه نشستمو و اونم روبه روم نشست... یه ذره از اینور و اونور صحبت کردیم که بحث رسید به اون شب... گفت من میدونم شما در مورد من چی میگفتید..دیگه منم خودمو اماده کرده بودم گفتم آره خوب تو خودت نمیدونی چی هستی....- هه هه هه هه چیه میخوای بکنی...- آره میدی!- آخه کیرت کفاف من رو نمیده که...- گفتم امتحانش ضرری نداره هم فاله و هم تماشا...مثل برق اومد طرفم و یه لبی گرفت که دیگه رگ زکریا داشت گشاد میشد... بی هوا دستمو انداختم دور کمرش اونم هیچ عکس العملی نشون نداد...یه دقیقه باهاش لاس زدم که دیدم زیپ شلوارمو کشید پایین و مشغول ساک زدن شد. نمی دونید چه حرفه ای بود... انگار صد سال بود که ساک میزد... دیگه نمیتونستم تحمل کنم هولش دادم رو مبل و تمام لباساشو در اوردم... گفت چرا کسم رو نمیخوری ..اونقدر حشری بودم که فقط میخواستم بزارم تو کونش.. گفتم دفعه بعد گفت باشه پس بکن تو کونم... با دستای نازش کیرمو گرفت و یه ذره تف انداخت روش و تا ته کرد تو کونش..سوراخش یه ذره گشاد بود معلوم بود که من اولین نفر نیستم. واسه همین موقعی که فشار دادم و تا ته رفت خوشش اومد. گفت آ ی ی یی ی ی ی ...منو میگی داشتم تلمبه میزدم که دیگه آبم داشت میومد سریع کشوندم بیرون و اومدم که آبم رو بریزم روش در باز شد...ولی دیگه موقعی که آب داره میاد هیچی نمی فهمی...مادرش بود...داشت صحنه ریختن آبم رو پستون دخترش رو تماشا میکرد منم تخمم نبود همین جوری داشت آب میومد...وای چه بلایی سرم میاد...چیکار کنم مگه نگفته بود دو ساعت دیگخ میاد..1 ساعتش که مونده...با چشماش یه جوری مارو نگاه میکرد که انگار روح دیده... سریع لباسامو پوشیدم و نمیدونستم چیکار کنم...به من نگاهی کرد و گفت از خونم گمشو برو بیرون بدون یه نگاه به سمیرا که مطمئن بودم بیشتر از من ترسیده بود از خونه خارج شدم .رفتم خونه...هر لحظه ممکن بود که بیاد در خونمون رو بزنه... به خودم گفتم که پسر کس خول که نیست.. همچین کاری رو نمیکنه!
فردا تو کوچه دیدمش سرمو انداختم پایین و به من گفت بیا خونه میخوام باهات حرف بزنم... منم که دیگه اگه میگفت شرتتو اینجا در بیار باید در میاوردم.. باهاش رفتم خونه و به من گفت تو شرم و حیا نکردی.. واقعا اولین بار بود که احساس حقارت میکردم... چون بابای سمیرا خیلی وقت پیش از مادرش جدا شده بود و چون مایه دار بود خرجشون رو میداد... من فقط نگاش کردم و مامانش گفت قول بده موضوع بین خودمون بمونه و به کسی نگی و آبروی ما رو ببری...منم که انگار دنیا رو بهم داده بودن گفتم چشم... یدفعه به ساعت نگاه کرد و دید الان دیگه سمیرا میرسه...گفتم با سمیرا چیکار کردید... خندید و گفت کیرت بد نبودا...لامسب تا ته کرده بودی تو... واقعا جا خوردم...گفت خودتو به اون راه نزن منم میخوام..واقعا نمیدونم چی بگم. .از ترسم قضیه سمیرا رو به کسی نگفته بودم حالا مامانش داشت به من پیشنهاد میداد....تو همین حال و هوا بود که مادرش لخت شد و رفت رو کناپه خوابید و با انگشتش کسش رو نشون داد...کسش خوشگل نبود ولی تو اون حال و هوار زکریا بین حالت ترس و شق شدن حالت دوم رو انتخاب کرد....رفتم و کسش رو شروع کردم به خوردن که دیگه نالش داشت در می اومد تو همین حال خالت دیروز دوباره تکرار شد..یهنی در دوباره باز شد...سمیرا بود ..زیاد تعجب نکرد...مثل اینکه اینجا من بدبخت هیچی نمیدونستم... سمیرا با لبخند اومد جلو و کیر منو گرفت و اومد که بخوره مامانش گفت نه الان مال منه...سمیرا هم شونش رو انداخت بالا و کیرمو تو کس مادرش کرد..هی بد نبود...ولی کون سمیرا یه چیز دیگه بود داشت آبم میومد که اومدم کیرمو در بیارم مامانش گفت نه لوله هامو بستم... منم که دیگه داشتم میمردم همه رو ریختم توش... گفت وایی چه جوشه... در آوردم و نشستم... سمیرا نگاه کرد و گفت پس من چی ...گفتم دیگه نا ندارم...اونو که دیگه حشری بود گفت مامان خیلی بدی منم میخوام... وای چی شده بود مادر و دختر حشری از من کیر میخواستن... خلاصه مامانش که دید من حس ندارم دخترش رو خوابوند و باهاش بازی کرد...قضیه گذشت و من دیگه راحت میرفتم خونشون و هر دوشون رو میکردم... بعضی موقع ها اونا حال میکردن و من میدیدمشون.. حالا که از داستان میگذره پیش خودم فکر میکنم اگه بچه ها بفهمن چی شده منو میکشن!! ولی تو دلم گفتم بیه
فقط نکته بد این بود که دیگه نمیتونستم جودو کار کنم... زانو هام قوت نداشت و همه منو تو باشگاه میزدن

محمد و عمه كتايون

يادم مياد هشت سالم بود اون موقع عمه كتي در حدود نوزده سال داشت. يك شب كه اومد خونمون، شب كه همه خوابيدن عمه كتي اومد پيشم خوابيد. يه چند دقيقه اي كه گذشت دستم رو گرفت و از زير تي شرتش گذاشت رو شكمش و يكم بالا پايين كرد كه يعني منم به تبعيت از اون بدنش رو نوازش كنم. اولش روم نمشد ولي بعد ... . ولي بعد يكم كنجكاو شدم و دستم رو بردم بالاتر (زير سينه هاش) يهو دست گذاشت رو دستم و دستم رو كشيد پايين. اما باز دوباره دستم رو بردم بالا ... و زير سينه هاش دست كشيدم . حس كردم خوشش اومده. چيزي نميگفت ... فقط آروم دراز كشيده بود و نفس مي كشيد. چند دقيقه بعد دكمه و زيپ شلوارش رو باز كرد . حس كردم كه با اين كارش ميگه بايد دستم رو بيارم پايين، اما همين كه دستم رو گذاشتم رو شرتش دستم رو كشيد منم ناراحت شدم و پشتم رو كردم بهش و مثلا قهر كردم. يه چند سالي از اين ماجرا ميگذشت. (چهارده سالم بود) هر بار كه هم ديگه رو مي ديديم عمه شوخيهاي زيادي باهام ميكرد. تعدادش زياده ولي مثلا مي خوابيد رو پاهايم و سينه هاش رو از روي شلوار ميماليد به كيرم. با كيرم ور ميرفت، بعضي وقتا خم ميشد جلوم و كونش رو مي مالوند به كيرم. يكدفعه هم خونه مادربزرگم بوديم سر ظهر همه خوابيده بودند و من داشتم تلويزيون مي ديدم كه عمه اومد نشست. دكمه شلوارش رو باز كرد، دست منو گرقت كرد داخل شلوارش و دستم و از رو شرتش مي ماليد روي كُسش. يكبار هم دراز كشيده بود با هم مارپله بازي ميكرديم هي تاس ها رو يه جوري مينداخت كه ميرفت زير سينه هاش و من براي برداشتن تاسها دستم ميخورد به سينه اش و ... . يه چند وقتي همديگه رو نديديم تا اينكه عمه اينا يه خونه خريدند و واسه اسباب كشي از من خواستن تا برم كمكشون. منم ديدم هيچ كي خونه نيست(همه رفته بودند مسافرت) رفتم خونشون مشغول اسباب كشي شديم. نصف وسايل رو كه بار ماشين كرديم همه سوار ماشين شدن برن خونه جديد ولي عمه كتي برگشت به اميد (شوهرش) گفت من مي مونم اينجا با محمد وسايل رو جمع و جور مي كنيم شما بريد وسايل رو خالي كنيد و برگرديد. دو سه تا وسيله جابه جا كردم تا اينكه عمه گفت بسه محمد چقدر كار ميكني بزار بچه ها ميان خودشون همه چي رو جمع مي كنند. برو بشين اون گوشه تا من دو تا ليوان شربت آلبالو بيارم بخوريم. عمه شربت رو آورد و اومد نشست پيشم . يه جوري نگام ميكرد. گفتم عمه چرا اينجوري نگام ميكني؟! كه يهو پريد روي من و گفت مي خوام باهات كشتي بگيرم. ده دقيقه اي بود كه با عمه كتي تو سر و كله هم ميزديم كه يهو صداي در اومد عمه سريع بلند شد رفت جلوي در.صاحبخونه شون بود آمده بود ببينده چيزي لازم نداريم كه اينقدر ور ... ور ... كرد كه بچه ها برگشتند. هيچي، باقي وسايل رو جمع كرديم رفتيم خونه جديد ديگه وسايل رو چيده بوديم و همه يكي يكي رفتند خونشون. اميد (شوهر عمه ام) هم يكساعت پيش رفته بود سر كار آخه شيفت شب بود. مي خواستم خداحافظي كنم برم كه عمه سريع در رو قفل كرد و گفت كجا؟! گفتم عمه كارا كه ديگه تموم شد من برم خونه. گفت آخه خونه چه خبره؟ تنهايي! شب بمون همينجا، اميد نيست من و كيميا(دختر عمه ام) هم تنهاييم. صبح ميري خونتون. گفتم ولي ... . گفت ولي نداره، بشين پاي تلويزيون تا من برم كيميا رو بخوابونم و يه لباس راحت بپوشم و بيام. يه شلوار هم پرت كرد واسم و گفت بيا اينو بپوش مال اميده تا به حال نپوشيدش. بعد از سه چهار دقيقه برگشت، يه دونه تاپ پوشيده بود با يه دامن بلند نازك كه تا زير سينه هاش كشيده بودش بالا. تا اومد داخل من زدم زير خنده. گفت دامنه خيلي خنكه، ولي حيف بلنده مجبورم تا اينجا بكشمش بالا. گفتم عيب نداره كيميا كجاست گفت خوابه! و رفت تو آشپزخونه دو تا ساندويچ درست كرد خورديم! بعد هم نشستيم پاي تلويزيون. برنامه جالبي نداشت واسه همين عمه كتي تلويزيون رو خاموش كرد و بهم گفت محمد كشتي بعدازظهر نيمه كاره موند ادامش بديم؟! من گفتم نميدونم بديم! هيچي دوباره افتاديم رو همديگه! يه نيم ساعتي با هم ديگه ور رفتيم. دامن عمه كتي ميرفت بالا و اون رونهاي سفيدش ميزد بيرون ... اون كون گنده اش ... لاي پاهاش و ... يهو عمه كيرم و سفت گرفت گفت آي نامرد خوب واسه عمه ات چوب علم ميكني منم دردم گرفت به تلافي اش جفت سينه هاش رو فشار دادم كه دادش رفت رو هوا و همزمان صداي گريه كيميا بود كه بلند شد. عمه سريع رفت كيميا رو خوابوند و بعد هم گفت محمد ديگه بسه من بايد برم يه دوش بگيرم بخوابم آخه فردا خيلي كار دارم. اين ماجرا هم گذاشت تا اينكه سيزده بدر پارسال كه من بيست سالم بود با عمه اينا و مادر بزرگ و باقي فامبل رفتيم باغ يكي از آشناهامون . سيزده خوبي بود چون اينقدر بازي كرديم كه از فرت خستگي داشتم ميمردم. نزديكاي ظهر بود يه چرخ و فلك كوجولو يه جاي خلوت پيدا كرده بودم و نشسته بودم روش، يك پايم روي زمين بود و پاي ديگه رو از زانو خم كرده بودم و تكيه گاه خودم قرار داده بودم. داشتم منظره اطراف رو نگاه ميكردم كه يكهو عمه كتي اومد گفت ها ... چرا تنهايي؟ گفتم هيچي همينجوري! اومد نزديكتر و جلوش (كُس اش) رو چسبند به زانوي من، يكم كُسش رو مالون به زانوم يكم ديگه اومد جلو ، پا بلندي كرد و نشست روي ران من. يكم دست كشيد روي رونم و بعد گفت محمد اومدم دنبالت بلند شو بريم ناهار الان يكي ديگه رو مي فرستند دنبالمون. ساعت شش بود كه سيزده مون رو به در كرديم و وسايل رو جمع كرديم بريم خونه مادربزرگ. اميد (شوهر عمه كتي) طبق معمول شيفت شب بود و از همان طرف رفت سر كار. ما هم همگي رفتيم خونه مادربزرگ. همه تا شام رفتند دنبال كار و بارشون . منم ميخواستم از خونه برم بيرون يه دوري با ماشين بزنم كه ديدم عمه كتي گوشه اتاق پاهاش رو انداخته رو هم و واسه من تكون ميده يه چشمك بهم زد و گفت محمد كجا ميري؟! گفتم هيچي حوصله ام سر رفته ميرم يه دوري بزنم! گفت محمد بريم كامپيوترم رو درست كني يه دفعه كيميا با بقيه بچه ها گفتن ما هم مياييم ما هم مياييم. عمه يه چشمك زد گفت محمد تا آماده شي منم اومدم. رفتم بيرون يك دقيقه منتظر موندم ديدم عمه قايمكي اومد بيرون گفت بريم. با هم راه افتاديم رفتيم. داخل كه شديم پشت سرمون در و قفل كرد و گفت محمد كامپيوتر تو اون اتاق برو روشن كن من الان ميام . كامپيوتر كه روشن شد عمه اومد داخل روسري اش رو در آورد پرت كرد يه طرف، مانتوش رو انداخت رو ميز و رفت رو تخت دارز كشيد، يه تي شرت قرمز خوش رنگ با يه شلوار لي پاش بود. گفتم عمه كتي مشكلش چيه و گفت عكس پشت صفحه اش رو عوض كن. يك ضبط خوب هم واسم نصب كن . اون فيلمه رو هم كپي كن (آخه تازه كامپيوتر خريده بود) . كارها رو كه انجام دادم گفتم ديگه... ؟! گفت هيچي يه آهنگ باحال بزار بلند شو بياد اينجا "و دستاش رو باز نگه داشت كه برم تو بغلش" منم رفتم تو بغلش خوابيدم. يكم با گوشم بازي كرد بعد من برگردون رو خودش. يكم گونه هاش رو ناز كردم و بعد شروع كردم به خوردن گونه هاش و لباش . از روي تي شرتش مشغول مالوندن سينه هاش شدم بعد دستم رو بردم زير تي شرتش و از زير كمرش چسب سوتي انش رو باز كردم و سوتي انش رو همون طور كشيدم بيرون و دوباره از روي تي شرت اش مشغول مالوندن سينه هاش شدم عجب سينه هاي بزرگ و سفتي داشت تي شرتش رو زدم بالا، از زيرش دو تا سينه بزرگ و ژله اي زد مثل فنر زد بيرون شروع كردم به خوردن سينه هاش، تي شرتش رو از سرش بيرون آوردم و با تي شرتش سينه هاش رو كه با آب دهن خيس كرده بودم خشك كردم و پرت كردم يه طرف ديگه. دكمه هاي شلوارش رو باز كردم و ميخواستم بكشم پايين كه دستش و گذاشت رو شلوارش و اجازه اين كار رو بهم نداد. منم دوباره رفتم بالا و مشغول مالوندن سينه هاش شدم هر چي مي ماليدم سفت تر ميشد. خيلي حال مي داد سينه هاش رو خشك بمالي. اينقدر اين كار رو ادامه دادم كه مچ دستم درد گرفت خيلي خوشش اومده بود صداي آه و ناله اش در اومد . به نفس نفس افتاده بود ... او ... هـ ... م ... اوهم ميكرد. دوباره رفتم پايين و شلوارش رو از پاش در آوردم شلوارش اينقدر تنگ بود كه شرت و شلوار همراه با هم از پاش در اومد. عجب كُسي داشت يكم دست مالي اش كردم و رفتم از مچ پاش شروع كردم به خوردن و يواش يواش اومدم بالا پشت زانوهاش خيلي حساس بود چون دوباره صداي آه و ناله اش بلند شد رفتم بالا تا رسيدم نزديك كُسش همين كه خواستم شروع كنم به خوردن كُسش دست گذاشت روش و گفت نه ... اينجا كثيفه ... من به اميد اجازه ندادم اينكار بكنه اونوقت تو ... . شروع كردم به درآوردن لباسهاي خودم اول پيرهنم و در آوردم بعد شلوارم و بعد هم شرتم و كشيدم پايين و كير راست شده ام رو گذاشتم وسط سينه هاش يكم با سينه هاش بازي كردم . بعد ازش پرسيدم عمه كتي اجازه است؟! گفت چي؟! به كُس اش اشاره كردم و ... جوابي نداد . دو تا بالش گذاشتم زير كمرش تا كُس اش بياد بالاتر . كيرم رو گذاشتم جلوي كُس اش كه بكنم داخل ، كه گفت محمد مواظب باش! آبتو نريز داخل ... منم فرصت ندادم و سريع كردم داخل فكر نميكردم كُس كردن يه همچين حالي بده چقدر داخلش گرم بود، مغزم داشت ميتركيد. انگار تاز خون تو رگام جريان پيدا كرده بود آروم شروع كردم به عقب جلو كردن عمه كتي هم خوشش اومد . گفتم عمه كتي از عقب اجازه ميدي گفت نه ... منم لج كردم دست گذاشتم رو سينه هاش و فشار دادم و شروع كردم به تلبمه زدن صداي جيغ و داد عمه كتي بلند شده بود يه دستش رو گرفته بود جلوي من كه از شدت ضربه كم كنه يه دستش رو هم چنگ زده بود تو موهاش ، يهو آبم اومد و نتونستم خودم رو كنترل كنم چند قطره ريخت داخل كُس اش سريع كشيدم بيرون يكم پاشيد به آينه و بقيه رو ريختم رو كُس اش . بدجور اعصابم بهم ريخت! ترسيده بودم ... افتادم رو عمه كتي و فقط گفتم شرمنده نتونستم خودم رو كنترل كنم! گفت عيب نداره !!! گفتم ولي آخه ... گفت ببين محمد، من و اميد ديشب تصميم گرفتيم دوباره بچه دار بشيم فكر كنم تا چند هفته ديگه جوابش رو هم بگيريم پس اصلا خودت رو ناراحت نكن! اگه ديدي اين بار هم كاري بهت نداشتم و اجازه دادم هر كاري كه دوست داري انجام بدي به خاطر اين بود كه ديشب اميد حامله ام كرده بود و بهونه اي براي حامله شدن داشتم اما اگه دفعه هاي قبل اجازه همچين كاري بهت ميدادم تو ميخواستي اينكار رو بكني ... يه بوس از لباي عمه كتي كردم و بلند شدم . يه نگاه به ساعت كردم ديدم ساعت نه. گفتم عمه بدو كه الان يكي رو ميفرستند دنبالمون. گفت موافقم سريع بريم يه دوش بگيريم لباس بپوشيم بريم. با هم رفتم تو حموم عمه سريع رفت زير دوش و شروع كردن به شستن موهاش منم رفتم زير دوش ولي نتونستم خودم و كنترل كنم و دوباره شروع كردم به مالوندن سينه هاش. عمه كتي رو تكيه دادم به دوش آب و آب رو داغ تر كردم داغ... داغ... و شروع كردم به مالوندن سينه هاش جيغ ميزد ولي واسم مهم نبود چون كسي صداش و نمي شنيد حدود پنج دقيقه سينه اش رو ميماليدم كه يهو يه تكون خورد و وا رفت و نشست رو زمين از كُس اش يه مايع لزج شيري رنگ بيرون آمد يه لب ازش گرفتم و آب رو يكم سرد كردم تا سرحال بياد گفتم بازم شرمنده و سريع خودم و شستم و كمك كردم عمه كتي هم خودش رو تميز شست و اومديم بيرون . خودمون رو خشك كرديم و سريع لباس پوشيديم اتاق رو جمع و جور كرديم . مي خواستيم بريم كه من ياد آينه افتادم چيزي پيدا نكرديم كه باهاش آينه رو پاك كنيم عمه سريع رفت سراغ كمد يكي از شرتهاش رو آورد با خنده آينه رو پاك كرد و ساعت يك ربع ده از خونه زديم بيرون. الان كه نزديك يك سال از اون ماجرا ميگذره كيميا صاحب يك خواهر ناز و خوشگل به نام كيانا شده كه همه فاميل معتقدند كيانا خيلي شبيه پسر دايي اش "محمد" است

تعمیر کامپیوتر نازی

سلام من و خانوادهام حدود یک سال است که به خارج از کشور امده ایم و مشغول کار هستیم. من توی یک شرکت کار میکنم و وقتی که کارام تموم شد چون ان لاین اینترنت هستیم میرم سراغ سایتهای مختلف. من با کرست از چند سال پیش اشنا بودم ولی خیلی وقت بود که سراغش نرفته بودم تا چند روز پیش که اتفاقی این سایت رو پیدا کردم وخیلی خوشحال شدم چون خیلی چیزا برای گفتن دارم ولی نمیتونم به کسی بگم. حالا دیگه خیالم راحته که میتونم از خاطراتم براتون بگم و همه تو شادیهای من شریک باشند. خوب نمیدونم از کجا باید شروع کنم چون انقدر اتفاقات عجیب و غریب برام افتاده که همش هم از صدقه سری کیر بزرگمه که دلتون نکشه قربونش برم. چند سال پیش از ازدواجم رو براتون تعریف نمیکنم چون همه شبیه همه و وقتی که ازدواج کردم تا مدتها دنبال هیچ سکسی نرفتم اخه زنمو خیلی دوست دارم. تا چند سال پیش که رفته بودم دوره دوستانه ای که با چند تا دوستای قدیمی داریم و میشینیم پکی میزنیم و ورق بازی میکنیم خانمها هم سرشون به غیبت و حرفهای زنونه گرمه. یه دست جا رفته بودم و رفتم اشپزخونه که یه چایی برا خودم بریزم از توی هال باید رد میشدم دیدم خانمها جمعشون گرمه و تا من رو دیدند ساکت شدند منم بی تفاوت از کنار قضیه گذشتم تا شب شد و اومدیم خونه و بچه ها چون مدرسه داشتند و خسته بودند رفتند خوابیدند و منم بعد از دوش گرفتن اومدم بخوابم که دیدم خانمم با یه متر خیاطی اومد و بهم گفت کامی کیرت چند سانته و کلفتی اون چنده من که اصلا حوصله نداشتم و باید فردا میرفتم سر کار گفتم بابا توهم وقت گیر اوردی که خانمم اصرار کرد که من حتما باید بدونم اخه شرط بندیه سر شام مال هرکی از بچه های دوره بزرگتر باشه بقیه باید بهش شام بدن منم حالا که صحبت شرط بندی شده بود گفتم به شرطی که خودت راستش کنی اونم گفت چشم و شروع کرد به ساک زدن و گفت زیاد خوشت نیاد اخه زنم یکی با ساک مخالفه یکی هم از دادن کون. حسابی که بزرگ شد نگفته بودم قد من 175 سانته ولی دلتون نکشه 27 سانت قد مبارک و کلفتی اونم 6سانت بود همیشه ازاین بابت از خدا ممنونم. قضیه گذشت و هفته بعد دوره خونه یکی دیگه از دوستام بود و طبق قرار خانمها پس از اندازه گیریهای دقیق خانمم برنده شد و البته قرار بود کسی از این بابت به شوهراشون هیچی نگه. اون شب هم به خوشی گذشت تا فردا ساعت 10 که رامین یکی از دوستای دوره زنگ زد و گفت که کامپیوتر خونشون از صبح روشن نمیشه اگه ممکنه برو خونه و درست کن اخه تو سخت افزار و نرم افزار کامپیوتر هم سررشته دارم گفت خودمم اضافه کاری دارم ساعت11 میام ولی خانمم وخونه است. به خانمم زنگ زدم گفتم که من دیرتر میام چون میدونستم که اگه مشگل عادی یا عوض کردن ویندوز هم باشه یه ساعتی وقتم رو میگیره. ساعت 3 که از شرکت اومدم یه راست رفتم خونه رامین و زنگ زدم خانمش در رو باز کرد و تشکر کرد از اینکه زحمت میکشم منم کیف سی دی رو باز کردم و رفتم سراغ کامپیوتر نازی هم گفت من میرم غذا میارم که با اصرار من به یه چایی ختم شد. کامپیوتر رو روشن کردم دیدم روشن نمیشه پشتش رو نگاه کردم دیدم کابل برق شله و ارتباط کامل برقرار نمیشه محکم که کردم دیدم راحت روشن شد و هیچ مشکلی نداشت تو همین موقع هم نازی با دو تا چای اومد داخل و بهش گفتم که درست شد و هیچ مشکلی نداشت اونم یکدفعه بی معطلی گفت نه تنها کیرت بزرگه کارای دیگه رو هم خوب بلدی من که اصلا انتظار چنین حرفی رو نداشتم یکم خجالت کشیدم و بلند شدم که برم گفت کجا چایی اوردم منم یه قند گرفتم و سرم پایین بود و داشتم چایی میخوردم که گفت کامی تو دوست داری منو بکنی اخه میدونم که خانمت از عقب بهت نمیده منکه حسابی متعجب زده از حرفش شده بودم قصد رفتن داشتم که گفت اگه منو نکنی داد میزنم و ابروتو میبرم اخه مادرش و پدرش توی اپارتمان بغلی زندگی میکردن منکه حسابی شوکخ و ترسیده بودم گفت رامین هم دیر میاد نمی دونستم چه کار باید بکنم از یه طرف خانم دوستم بود از یه طرف خیلی وقت بود در حسرت یه سکس از عقب مونده بودم توی این 6و 5 بودم که کمربند شلوارم رو باز کرد و زیپشو پایین کشید و شلوارمو در اورد کیرم خوابیده 15 سانتی بود که اول از روی شلوار یکم مالید و وقتی که دیگه حسابی بزرگ شد شورتمو کشید پایین من دیگه مث یه برده تو دستش بودم اون با من هر کاری میکرد وقتی شورتمو در اورد یکدفعه جیغی از خوشحالی کشید و گفت کوفتت بشه مریم اخه اسم زن من مریمه تو همچین کیری رو داری و خوب ازش استفاده نمیکنی بعد من رو خوابوند و شروع کرد به ساک زدن دیگه داشتم دیوونه میشدم پس از یه مدتی بصورت 69 اومد رو منو گفت تو هم لیس بزن منم دیگه خجالتو و دوستی رو کنار گذاشتمو یه کس لیسی مبسوط راه انداختم که انچنان جیغ نازی رو دراوردم که بهش گفتم ارومتر سوپر دم کوچه که نباید بفهمه که اونم گفت نترس هیشکی تو اپارتمان نیست اخه خونشون دو طبقه بود اونجا بود که فهمیدم تمام اون کاراش نقشه بوده از شل کردن کابل برق و یک دستی که خورده بودم. دیگه داشت ابم میومد که گفت پاشو جرم بده و بکن تو کونم گفتم دردت نمیاد گفت قبل از اینکه بیای بی حس کننده زدم به کونم و خیالم راحته اینم یه جورشه ( چه جلب) بلند شد و کونش رو قنبل کرد اخ که دیگه نمیتونستم تحمل کنم یکم کره اورده بود گفت بمال دم سوراخ کونم و کیرت این حرفها رو که میزد منو بیشتر حشری میکرد یکم مالیدم دم انگشتام و با یه دونه انگشت شروع کردم وسوراخ کونش رو باز کردم و بعدش دوتا انگشتام یکم که عادت کرد اروم اروم سر کیرمو گذاشتم در سوراخ کونش و فرو کردم البته اروم از اون جایی که بی حسی زده بود نه اینکه دردش نیاد ولی کمتر. بعد اروم اروم بقیه رو فشار دادم دیگه تقریبا 10 سانتش رفته بود که دیدم بالش رو شروع کرد به گاز زدن منم یه ذره ایست کردم تا کونش عادت کنه که گفت مردیکه مگه بهت نمیگم جرم بده تا اخر بکن توش گفتم اخه بزرگه دردت میاد گفت مگه توی تو میخواد بره منم که حسابی حشری بودم شروع کردم به تلمبه زدن حدود یه ربعی طول کشید که دیگه داشت پر پر میزد و تمام بالش رو از درد ولذت خیس خیس کرده بود که شروع کرد به تکون هایی که معلوم بود ارضا شده و منم همچنان ادامه میدادم بهش گفتم میشه کستو بکنم گفت من مال تو سوال کردن نداره از کونش اروم اروم در اوردم و از همون پشت کردم تو کسش که خیس خیس بود و مث یه تنور نونوایی بود دیگه منم داشتم ابم میومد بهش گفتم چکار کنم گفت میخوام بخورمش منم کیرمو در اوردم و همشو ریختم رتو دهن و صورتش بخاطر اینکه قرص اسید فولیک و موز و اجیل زیاد میخورم ابم خیلی زیاده انقدر که تمام دهنشو پر کرد و ریخت رو صورتش که مالید به تموم صورتش گفت بهترین کرمه برای جوونی. یکم همینجوری دراز کشیدیم و رفتم دستشویی و سر و صورت خودمو شستم و اومدم بقیه چایی رو خوردم. داشتم چایی رو تموم میکردم که نازی اومد و یه بوس ازم گرفت و تشکر کرد. منم دیگه اونجا کاری نداشتم و خداحافظی کردم و رفتم. شب که شد رامین زنگ زد و از محبتی که کرده بودم بابت کامپیوتر تشکر کرد واین قضیه گذشت تا دو روز بعد که پستچی که بسته پستی برام اورد که بازش کردم دیدم یه سی دی بود روی بسته هم هیچ ادرسی نبود تعجب کردم و سی دی رو داخل کامپیوتر شرکت گذاشتم که ببینم چیه از تعجب داشتم شاخ در میاوردم از لحظه ای که رفته بودم خونه رامین تا اخرین لحظه که درست مث یه فیلم سوپر بود توی سی دی بود دیگه داشتم دیوونه میشدم سیدی رو سریع برداشتم و رفتم تو فکر که چکار کنم به این نتیجه رسیدم که به خود نازی زنگ بزنم و جریان رو ازش بپرسم شماره رو گرفتم چند تا که زنگ خورد خود نازی گوشی رو گرفت و شروع کرد به خندیدن که فهمیدم کار خودشه بهم گفت تو از این به بعد برده من هستی و هر چیزی را که بهت بگم باید اطاعت کنی گوشی رو هم قطع کرد من موندمو خودم خیلی درمونده بودم اخه اگه زنم میفهمید چی میشد نمیدونم چقدر با خودم کلنجار رفتم که ابدارچی منو صدا کرد و گفت اقای مهندس خونه تشریف نمیبرید. به خودم اومدم گفتم چچرا میرم. داشتم وسایلمو جمع میکردم دیدم تلفن زنگ میزنه رفتم تلفن رو برداشتم نازی بود گفت ساعت 5 بیا خونمون و قطع کرد دیگه نمیدونستم باید چکار کنم. رفتم خونه و نهار خوردم خانمم با خواهرش رفته بود خرید هیشکی هم خونه نبود از روی بی حوصلگی دوش گرفتمو سر ساعت 5 دم خونه رامینشون بودم زنگ زدم و رفتم داخل نازی اومد به استقبالم و داخل رفتم و دیدم 5 تا خانمهای دوستای دورمون هم اونجان سلام کردمو نشستم نازی نسکافه درست کرده بود اونو خوردمو خبر رامین رو گرفتم اونم گفت طبق معمول اصافه کاری داره و شرکته و پرسید بازم نسکافه میخوری گفتم نه داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم که صدای زنگ در اومد نازی هم رفت در رو باز کرد اومد گفت مهمون اصلی اومد وقتی که اون مهمون اومد تو دیدم کسی نیست جز خانمم اومد جلو و منو بوس کرد وکنارن نشست منکه دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیدونستم باید چکار کنم که خانمم گقت بچه ها ساکت خانمها هم ساکت شدن و گوش کردن خانمم چی میگه اونم گفت ما خانمها شرط بسته بودیم مال هر کسی که بزرگتره اختلافش را با نفر بعدی هر سانتی 200هزار تومن جمع کنیم و بدیم به خانم اون طرف از اون حایی که اختلاف سایز کیر تو با نفر دوم 6 سانته اونا باید یک میلیونو دویست هزار تومن به من بدن ولی میگن باید خودمون از نزدیک ببینیم ممکنه دروغ گفته باشی حالا اگه ممکنه پاشو و بهشون نشون بده منکه حسابی گیج شده بودم از یه طرف هم خجالت میکشیدم نمیدونستم چی بگم پس از چند لحظه ای یکیشون اومد جلو و گفت که اینکه کاری نداره به خانمم گفت با اجازه شلوارم رو در اورد و شرتم رو هم در اورد و جلوی همه شروع کرد به ساک زدن بقیه هم داشتن مث یه فیلم سینمایی بزرگ شدن کیرمو تو دهن نگار نگاه میکردن پس از مدتی که گذشت و حسابی بزرگ شد متری رو که اماده کرده بودن دادن دست نگار و گفتن اندازه بگیر اونکه اندازه گرفت 29 سانت بود بقیه مخالفت کردن و یکی دیگه که نسرین بود اومد و اندازه گرفت 27 سانت بود همه دست زدند و اومدند به خانمم تبریک گفتند و البته هر کدومشون یه متلک هم میگفت و یه نشگون هم میگرفت رفتند سراغ کیفاشون و 1200000تومن پولو جمع کردند و اومدن از من یه لب گرفتند و پولو دادند به من. خانمم هم اومد جلو و همه پولها رو گرفت گفت بخاطر اینکه همچین کیر بزرگی رو تحمل میکنم (کیف میکنم) پولها همه مال من بقیه هم دست زدند و قضیه تموم شد. فردا نازی زنگ زد و گفت یادت باشه که فیلمت دسته منه و هر موقع که بهت بگم باید بیای و منو بکنی بعدش خداحافظی کرد و تلفنو قطی کرد البته قضیه به اینجا ختم نشد و تمام خانمهایی را که در ان جمع بودن بی نصیب از خودم نگذاشتم. زنده باد هر چی کسه پاینده باد کیر بزرگ

Sunday, March 18, 2007

من و مهسا دختر همسايه

18 سال بيشتر نداشتم يه شب تو پارك محل نشسته بودم كه ديدم يه دختره داره مياد به طرفم. يه كم كه اومد جلو ديدم مهساست. مهسا و مهديس با هم خواهرند ولي چه خواهرايي. از اون دخترايي هستند كه مورد دارند ولي اگه يه پسري تو محل چيزي بهشون بگه مثه سگ پاچش رو ميگيرند. انگار اون شب ندا تنش خيلي مي خاريد. اومد جلو داشت چيپس مي خورد! با هم سلام و احوال پرسي كرديم. گفت فرزاد بلند شو بريم آخر پارك چون اونجا تاريكه و اگه اونجا صحبت كنيم كسي ما رو نمي بينه! داشتيم صحبت مي كرديم كه يهو گفت من بايد برم گفتم آخه چرا؟! گفت خالم تو خونه تنهاست و منتظر منه! بايد برم نگران ميشه. با پرو بازي گفتم منم باهات ميام. دنبالش راه افتام و با هم رفتيم در خونشون. بهم گفت فرزاد نيا ... بابا ، مامانم خونه اند. اينو كه گفت فهميدم كه با خالش تو خونه تنها هستند رسيديم در خونشون. گفت برو ميخوام برم تو خونه. گفتم منم ميام. مهسا گفت تو چقدر پررويي ...! برو ديگه مي خوام برم بابام تو خونه است. گير دادم گفتم منم ميام مي خوام بيام پيش بابات. زنگ زد خالش با آيفون در رو باز كرد مي خواست بره تو پا گذاشتم جلو در و نذاشتم در و ببنده. گفت بزار برم تو الان بابام مياد. گفتم نه .... گفت خالم رو صدا مي كنما. يهو صداي خالش اومد گفت مهسا با كي هستي! گفت هيچي خاله دوستمه. خالش با يه شلوارك و يه تاپ اومد جلوي در راهرو. تا منو ديد يهو رفت تو گفت ندا تو كه گفتي دوستمه. مهسا گفت خوب دوستمه ديگه.(حس كردم نمي خواد جلو خالش كم بياره).
گفت مهسا در رو ببند بيا تو. زشته يكي ميبنت! تو در و همسايه خوب نيست... . نزديك نيم ساعتي با هم صحبت كرديم . زد به سرم يكم اذيتش كنم. دكمه هاي مانتوش رو تو چارچوب در باز كردم (دستش به در بود كه من نرم داخل) يه تي شرت سفيد با عكس ميكي موس تنش بود و سينه هاي كوچيكش از زير تي شرتش معلوم بود. دست گذاشتم رو سينه هاش و يكم مالوندم . هيچ كاري نميتونست بكنه چون جرأت نداشت دستش رو از جلوي در برداره مي ترسيد برم داخل. منم همونجا سينه هاش رو فشار دادم و شروع به لب گرفتن كردم. يه دفعه هولم داد گفت برو عقب كثافت ، بي شعور. دستت رو بكش عوضي ... . دوباره رفتم جلو نزديك يه ربع ديگه با هم صحبت كرديم . يهو صداي خالش اومد گفت مهسا بسه ديگه دوستت رو رد كن بره، بيا داخل الان بابات مياد. اونم گفت فرزاد برو الان بابا، مامانم ميآند. گفتم يه لب بده تا برم ... بهم گفت اگه يه لب بدم ميري؟ منم گفتم آره، يه لب باحال گرفتم و رفتم عقب بهم گفت خيلي خري، عوضي ... ! در و بست و رفت!
نزديك يك ماه از اين ماجرا مي گذشت. قرار بود طبقه بالاي خونمون رو كرايه بديم يه روز تو خونه تنها بودم كه ديدم در ميزنند . در رو كه باز كردم ديدم مهديس (خواهر مهسا ) با شوهرش و دخترشون پشت در قرار دارند. گفتم بفرمائيد امري داشتيد. شوهرش گفت مي خوايم خونتون رو ببينيم . گفتم خواهش ميكنم بفرمائيد. رفتن بالا و يه بازديدي كردن و گفتن فردا دوباره ميآند واسه صحبت كردن ... . نزديك يك ربع از رفتنشون مي گذشت كه دوباره زنگ خونه به صدا در اومد آيفون رو زدم و رفتم داخل راهرو . ديدم مهسا در خونمونه .سلام كرد . گفتم سلام مهسا خانم از اينطرفا، كاري داشتين؟ گفت خواهر و شوهر خواهرم اينجا هستند؟! يهو تو يه لحظه فكر كثيفي به سرم زد. گفت آره چطور مگه؟! گفت انگار قرار بوده بيان خونه شما رو ببينند. پرسيد هنوز هم اينجا هستند؟ گفتم آره رفتن بالا خونه رو ببينن! گفت ميتونم برم بالا؟ گفتم چرا كه نه. وايسا خودم هم ميام! با هم رفتيم بالا. يه حسي بهم دست داد بهترين موقعيت بود مي تونستم هر كاري كه ميخوام با مهسا بكنم چون كسي تو خونه نبود. در رو باز كرد رفت داخل. گفت پس كجان؟ سريع در رو قفل كردم و گفتم اينجا هستند. شوكه شد ... گفت در و باز كن ... وگرنه داد ميكنم . بهش گفتم اي قدر داد كن تا خسته بشي چون كسي صدات رو نمي شنود. مهسا گفت بزار برم. منم گفتم شرمندتم ... . گفت مي خواي چي كار كني؟! بهش گفتم هيچي بابا يه چند دقيقه اي با هم هستيم بعد برو خوبه؟
دستش رو به زور گرفتم و بردمش تو آشپزخانه و نشوندمش رو سراميكهاي كف آشپزخانه. كاملا تسليم شده بود انگار خودش هم دلش ميخواست. خم شدم طرفش و روسري اش رو از سرش برداشتم يه چنگ تو موهاش زدم و شروع كردم به لب گرفتن. آخ كه عجب لبهايي داشت. همونطور كه در حال لب گرفتن بودم شروع كردم به باز كردن دكمه هاي مانتوش هيچ اعتراضي نمي كرد منم مانتوش رو در آوردم زير مانتوش يه تي شرت نارنجي تنگ پوشيده بود. تي شزتش رو يكم دادم بالا تا دكمه شوارش رو باز كنم. گفت فرزاد چي كار ميكني؟! گفتم ببين مهسا چند دقيقه مي خواهيم با هم حال كنيم قول مي دهم هيچ آسيب جسمي بهت نرسونم. شلوارش رو تا سر زانوهاش كشيدم پايين نشستم رو پاهاش. تي شرتش رو از تنش در آوردم و شروع كردم به خوردن سينه هاش. بعد رفتم بالاتر و شروع كردم به مكيدن زير گلوش ، خيلي بهش حال ميداد چون بد جوري صداي آه و ناله اش در اومد. گفتم مهسا يكم آروم تر همسايه ها صدات رو ميشنوند آبرو مون ميره! گفت من كه ميخواستم سر و صدا كنم گفتي اينقدر داد كن تا خسته شي حالا ... . از رو پاهاش بلند شدم و شلوارش رو كاملا از پاهاش بيرون آوردم. دستم رو بردم طرف شرتش تا شرتش رو در بيارم ولي نذاشت. گفتم مهسا ضد حال نزن. بذار حال كنيم قول ميدم كه بهت آسبي نزنم. گفت نه شرت رو ديگه نميذارم! گفتم مهسا ... و زوري شرتش رو از پاهاش بيرون آوردم. سريع دستش رو گذاشت رو كسش! بهش گفتم آخ كه ندا تو چقدر نجيبي . گفت نميزارم! گفتم چي رو نميزاري؟! گفت اجازه نميدم ديگه به اينجام دست بزني! زوري دستش رو كنار زدم .واي كه عجب كس تميزي داشت! مثل يك غنچه گل رز بود. پاهاش رو دراز كردم و افتادم روش اينقدر عجله داشتم كه يادم نبود لباس هاي خودم رو در بيارم. تي شرتم رو از تنم در آوردم بعد دكمه هاي شلوارم رو باز كردم و شلوارم رو به سختي كشيدم پايين آخه كيرم اينقدر بزرگ شده بود كه ديگه اچازه پايين كشيدن شلوار رو بهم نميداد ، بعد از شلوار شرتم رو در آوردم و مهسا رو به زور خوابوندم رو زمين . بهم گفت جون هر كسي كه دوست داري بلند شو سراميكا خيلي يخ هستند! گفتم عيب نداره خودم گرمت ميكنم. دوباره از بالا شروع كردم به خوردن گردن و بعد سينه تا رسيدم بالاي كس اش! از رو ندا بلند شدم و اومدم جلوي پاهاش نشستم . كمرش رو گرفتم بالا و از ساق پاش شروع كردم خوردم رفتم بالا تا رسيدم به رونش. نزديك كس اش كه رسيدم ديگه نفس مهسا بند اومد و داشت از حال ميرفت! رفتم سراغ كس اش و شروع كردم به خوردن و مك زدن يكم بد مزه بود ولي خوب اينقدر حال ميداد كه چيزي از مزه اش نمي فهميدي! انقدر كس اش رو مكيدم كه مهسا به غلط كردن افتاد و قسمم داد كه بس كنم! كمرش رو آروم گذاشتم رو زمين و خوابيدم روي مهسا و كيرم رو گذاشتم بين پاهاش و ده، پونزده بار عقب جلو كردم. يهو مهسا دست گذاشت رو كس اش و گفت خواهش ميكنم به اينجام كاري نداشته باش! گفتم تا الان واسه خودت حال كردي حالا كه نوبت من شد! گفت خواهش ميكنم ... . مهسا رو برگردوندم و دست گذاشتم زير شكمش و بلندش كردم. لباسها رو كشيدم زير زانوهاش و خوابوندمش رو زمين . دوباره كيرم رو گذاشتم بين پاهاش و چند بار جلو عقب كردم . زياد حال نميداد واسه همين مجبورش كردم خم بشه دستاش رو بزاره رو زمين و تكيه كنه رو زانوهاش. كيرم رو گذاشتم رو سوراخ كونش و يكم فشار دادم ولي فايده نداشت چون خيلي تنگ بود. ديدم اينجوري اذيت ميشه گفتم مهسا تو كيفت كرم ، مرم پيدا نميشه گفت چرا دارم . در كيف اش رو باز كردم يه تيوپ پر داخل كيفش بود نصف بيشترش رو ماليدن سر كيرم و از پشت گذاشتم در كونش يكم فشار دادم به سختي رفت داخل ، ولي مهسا خيلي دردش گرفت از چشماش معلوم بود . همونطور كه رو زانو هاش خم شده بود شروع كردم به تلمبه زدن يك بار دو بار .... يك لحظه دچار جنون شدم وقتي به خودم اومدم ديدم مثل اينكه خيلي درد داره چون جيغ ميكشيد . گفتم مهسا جون آروم تر ما آبرو داريم ديگه داشت آبم ميامد كيرم رو در آوردم و گذاشتم لاي پاهاش ، مهسا دستش رو گذاشت رو كيرم و چسبوندش به كسش و آبش رو ريختم تو دستش . مهسا هم كير بي حالم به همراه آبش مي ماليد به كسش. برش گردوندم دلم سوخت براش بنده خدا سر زانو هاش سياه شده بود هيچي هم نگفته بود. يه چند تا لب اساسي ازش گرفتم يه چند ثانيه اي رو هم خوابيديم بعد با دستمال كاغذي كه تو كيف مهسا بود آب رو از روي كس و لاپاش پاك كردم كمكش كردم لباساش رو بپوشه سريع لباس هاي خودم رو هم پوشيدم ديگه هوا تاريك شده بود . از مهسا بخاطر حال دادن تشكر و براي اذيت شدنش معذرت خواهي كردم وقتي مي خواست بره كمكم كرد تا كف آشپزخونه رو تميز شستيم بعد هم در و واسش باز كردم فرستادمش رفت خونه